محل تبلیغات شما

یونا جان سلام

حالا درست یکسال می گذرد از آن ساعت بیست و سی دقیقه ای که تو آمدی. از آن روز سختِ شیرین. هرگز آن لحظه های انتظار را فراموش نمی کنم. از صبح ساعت 10 تا شب ساعت بیست که ده ساعت تلاش را توأم با درد و انتظار، خیره به آن چشمهای زیبای مادرت، طی کردیم و بعد، آن ساعت آخر که تو ت به اتاق عمل رفتی و من منتظر دیدنت شدم و در آخر، دیدن تو، روی میزی که داشتی نفس می کشیدی. گریه نمی کردی و فقط با چشمهای جستجوگرت می گشتی و سینه ات بالا می آمد و پایین می رفت.

به من گفته بودند، وقتی اولین بار می بینمت، اشک در چشمانم جمع می شود، به من گفته بودند یه دگرگونی عجیب پیش می آید. یونا جان، باید با تو صادق باشم پسرم؛ برایم این اتفاقها نیفتاد. وقتی اولین بار روی آن میز دیدمت، می شناختمت. من تازه تو را ندیده بودم. من تو را انگار سالها بود می شناختم و این خبر خوبی بود پسرم. من با پسرم آشنا درآمده بودم.

حالا انگار، بعد از یک چشم بر هم زدن از روز آمدنت، می بینم که یکسال گذشته است و ما یکسال شاهد بالیدن و رشد لحظه به لحظه ات بوده ایم. ما؛ من و مادرت؛ مامینای من و تو. می دانی یونا جان؟ تو حالا یک داستان شیرین هر روزه ای، یک اتفاقی که قرار است هرگز تکراری نشوی و ما قرار است با تو سفر بلندی را تجربه کنیم. سفری پر از هیجان و سفری پر از زندگی. سفری که معلوم نیست هرکدام از ما کجا قرار است از اتوبوس آن پیاده شویم و بنابراین خوب است از هرلحظه ای که برای این سفر داریم حداکثر لذت را ببریم. یونا جان، می خواهم بدانی که ما مدام از خدا تشکر می کنیم که تو را و عشق نابی که بینمان هست را به ما هدیه داده است. می خواهم بدانی که تو به ما یک حس عجیب و بی تکرار تقدیم کرده ای. حسی یکتا که مخصوص بودن توست و این به من و تو یادآوری می کند که تو یک مامور مخصوص از جانب خدایی. یک مامور مخصوص با یک حس مخصوص، یک فکر مخصوص، یک اثر انگشت مخصوص، یک صدای مخصوص، یک نگاه مخصوص و یک عالمه مخصوص های خودت. یونا جان، حالا که داریم به این سفر می رویم، خوب است این را برای همیشه توی ذهنت قرار بدهی که

 

 

به مناسبت سالگرد تولد یونا

تو ,یک ,یونا ,ساعت ,مخصوص ,مخصوص، ,که تو ,مخصوص، یک ,من و ,قرار است ,یونا جان،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه حرریاحی